سلام مامانی بالاخره طلسم شکسته شد تونستم برات یه وبلاگ باز کنم انشا...بتونم اونقدر برات بنویسم تاروزی که خودت توی وبلاگت بنویسی ..... تا روزی که برای بچه خودت یه وبلاگ باز کنی. ...
تابستان 1389 اینجا پارسا تمام عروسکهای زن عموش رو چیده دورش تا با دوستاش عکس بگیره. انشاءا... همیشه تنت سالم و دلت شاد و لبهای خوشگلت همینطوری پر خنده باشه مامانی . &nbs...
این هم آقا پلیس ما اینجا هم دست به کمر ژست گرفتن و لطف کردن اجازه دادن به ما که ازشون عکس بگیریم اینجا جلو درب قلعه سحرآمیز در پارک ارم است . تابستان 89 جیگر مامان میخواد دست فرمونش رو نشون باباش بده ...
سلام امروزپانزدهم تیر ماه است .پارسا همش میپرسه پس کی تولدم میشه؟ دیشب موقع خواب می گفت مامانی بخواب که خوابهای خوب ببینی من هم بخوابم تا خوابهای خوب ببینم تا وقتی از لا لا بیدار شدم تولدم شده باشه. تازه وقتی من و باباش با هم آروم صحبت می کردیم می گفت : حرف نزنید آخه صداتون میره تو گوشم نمیزاره بخوابم . ...
پارسا از نوزادی تا کودکی پارسا در اولین ساعت تولد در اتاق نوزادان بیمارستان یک روز گی گل ما در بیمارستان قرآن همراهمان نبود برای همین خاله فریبا کتاب دعا گذاشت کنارت تا مبادا چشم بخوری آخه ماشاءا... خیلی تپلی و ناز بودی. تازه لباسی که تو بیمارستان بهت دادن برات کوتاه بود .آخه رعنا رشید بودی مامان. ولی لباسی که خودمون هم برات آوردیم کوتاه بود . برای همین فقط بالا تنه اش را تنت کردیم. اینجا مثل فرشته ها خوابیدی دو یا سه روز بیشتر نداری قربون اون لپهای تپلت خرگوش کوچولوی من زیباتری...
مامان من خوابیده.لباسهاش رو هم درآورده . میگه خودم رو لختی پنتکی کردم و کلی میخنده. تازه همش در میره مبادا بگیرمش و لباس تنش کنم . قربونش برم نمیخوابید که .......آخر سر هم خودمون رو زدیم به خواب تا آقا کم کم بخوابه . ...